سقوط تاریکی
سقوط تاریکی - قسمت 7
***
محمد یاا.. گویان وارد خانه ابراهیم شد اما کسی را در حیاط ندید.
- صاب خونه
شهربانو بیرون آمده و با دیدن محمد، متعجب نگاهش کرد.
- سلام خانوم ... آقا شاهین خونه ان؟
- بفرما تو پسرم برم صداشون کنم
محمد پاکت را در مشتش فشرد و در ایوان منتظر ماند. با آمدن شاهین بلند شد و با او دست داد و کمی بعد ابراهیم وارد شد. نگاهی به صورت شاهین انداخت که بهتر شده بود.
- بهتر شدی انگار
- آره با چهارتا مشت که آدم نمیمیره
محمد لبخندی زد و گفت: اومدم هم یه حالی بپرسم ... هم ببینم مشکلت حل شد؟
شاهین نگاهی به پدرش انداخت: بابا یه مدت مهلت گرفت تا بتونیم پول جور کنیم
محمد نگاه مرددی به ابراهیم انداخت. درست بود جلوی این مرد پاکت را تحویل دهد؟ قطعا نه! عزت نفس ابراهیم برای همه محل شناخته شده بود. محمد سرش را پایین انداخت و بعد از کمی من من کردن گفت: اگر خواستی ...
با سلام بلند شیرین نگاه همه به سمتش کشیده شد. شاهین و ابراهیم جوابش را بلند و سرحال دادند و محمد به آرامی. شیرین با دیدن محمد جفت ابروهایش بالا پرید.
- سلام خوش اومدین
یک دفعه با هیجان به سمت پدر و برادرش رفت. مقابل محمد، دست شاهین را کشید.
- بیا کارت دارم
- زشته شیرین ... بعدا حرف میزنیم ... می بینی که مهمون داریم
- دو دقه بیشتر نیست زود باش
همزمان مادرش با سینی چای وارد شد. سلامی هم به او کرد و رو به محمد گفت: شما چاییتون رو بخورین الان شاهین میاد
و مقابل چشمان متعجب محمد، دست برادرش را کشیده و به سمت خانه برد.
- این حرکات یعنی چی شیرین زشته؟
وقتی لبخند دندان نمای خواهرش را دید ، اخم هایش باز شد و لبخند مهربانی زد: باز چه آتیشی سوزوندی
برگه کوچکی را از زیر چادر بیرون آورد و به سمت برادرش گرفت. کمی طول کشید تا باور کند که این همان چکی بود که دست شرخرها داشت. گیج و با اخم هایی در هم به خواهرش نگاه کرد: اینو چطوری پس گرفتی؟
- نصفشو داده بودی بقیه اشم دادیم و تموم شد
اخم هایش محکم تر در هم رفت: از کجا؟ ... چطوری؟
به یکباره چیزی به خاطر آورد و با عصبانیت گفت: نگو که دنبالم کردی ... نگو تموم این مدت ...
به یکباره فریاد زد: تو چه غلطی کردی شیرین؟
شیرین وارفته به برادرش نگاه کرد. تصور همچین عکس العملی را نداشت. فکر می کرد برادرش خوشحال می شود .
- من فقط خواستم ...
- بی خود کردی خواستی کمک کنی ... بی خود کردی تنهایی رفتی اونجا ... بیخود کردی کار کردی تا پول بدی ... من خودم حلش میکردم دختره احمق یه بلایی سرت میومد من چه غلطی میکردم
با ناراحتی سرش را پایین انداخت و با دلخوری آشکاری از کنارش عبور کرد که بازویش اسیر شد.
- کجا میری؟
بی هیج حرفی دستش را بیرون کشید و قبل از اینکه بخواهد از کنارش بگذرد گفت: من فقط میخواستم کمکت کنم
و بدون این که منتظر حرفی از جانب برادرش باشد اتاق را ترک کرد. با همان اخم های در هم پا به ایوان گذاشت. نگاهی به پدرش و محمد انداخت و همین که خواست راه زیرزمین را در پیش بگیرد، صدای ابراهیم به گوشش رسید.
- چیکار کردی شیرین؟ ... شاهین چرا داد می زد؟
- کار بدی نکردم
و به سمت زیر زمین پا تند کرد و چند لحظه بعد که محمد پاکت را به سمت شاهین گرفت تازه فهمید قضیه چه بود. این دخترک هفده ساله عجیب سرتق و جسور بود!
***
روی پله ها نشسته و به ستاره های کویر نگاه می کرد. سوزهوا باعث مور مور شدن پوستش گرمش شد. از عصر که با شاهین بحث کرده بود و جمله آخر را به پدرش گفت ساکت و خاموش بود. با لمس حضور کسی نگاهش چرخید و روی ابراهیم نشست.
- چیکار کردی شیرین؟
- از شاهین بپرسین؟
- یادت رفته من از پنهون کاری بدم میاد یا از عمد اینکارو کردی؟
- می فهمیدین نمیذاشتین
- خوبه خودتم میدونی ... به نظرت این کار تو بود؟!
- تنها نبودم فرهادم باهام بود
- اونو که فرهادم بهم گفت ... منظورم یواشکی شیرینی می پختی و می فروختی
- می فهمیدین نمیذاشتین برم
ابراهیم آهی کشید: آره نمیذاشتم ... چون می ترسیدم
- از چی؟
- از اینکه دخترم زود بزرگ بشه
- چرا باور ندارین من بزرگ شدم؟
- میدونی دنیای بچه ها چه شکلیه؟
از این تغییر بحث، در سکوت به پدرش نگاه کرد. برق چشمانش درست به مانند یک ستاره در شب سیاه بود.
- بچه ها دنیاشون کوچیکه ... فکر میکنن همه چی توی دنیا قشنگه ... آرزوهاشون معصومانه و قشنگ تر ... دنیای بچه ها پر از پاکیه ... صادق بودنه .... درست بودنه ... بیخیالانه اعتماد می کنن ... اونا چیزی به اسم بدی نمیشناسن ... دنیای بچه ها بی نقابه درست مثل دنیای تو
ابراهیم نفسی گرفت و ادامه داد: دنیای آدم بزرگا اصلا قشنگ نیست ... دنیای ما آدم بزرگا رنگارنگ ... پر از دروغ و خیانت ... پر سر هم کلاه گذاشتن و از روی هم سوار شدن تا به اوج رسیدنه ... پر از نقابه ... آدما هر چی بزرگ تر میشن آرامششون کمتر میشه ... دنیاشون پر میشه از رنگای کدر که گاهی مجبور میشن واسه پوشوندن اون کدری یه رنگ روشنی هم توش بزنن ... هر چی بزرگتر میشن آرزوها و هدفاشون بزرگ تر میشه ... دیگه هدفشون داشتن یه توپ واسه بازی ... یه جایزه کوچیک نیست ... خودخواه میشن ... دوست دارن همه چیز واسه اونا باشه ... بند اونا باشه .... تلاش میکنن و توی سر هم میزنن تا برن بالاتر ... ( کج خندی زد) همین که می رسن به اون نقطه ای که میخوان بازم بیشتر ... اونقدر بیشتر و بیشتر که وقتی به خودشون میان همه چی دارن و هیچی ندارن ... عمرشون به سر میاد و زندگیشون که تبدیل به یه مردگی مطلق شده تموم میشه ... هیچ لذتی هم زندگیشون نبردن
آهی کشید و نگاهش را به آسمان داد.
- اگه بهت میگم بچه ... چون دنیای تو هنوز همونقدر معصومانه ست ... ساده ای خیلی بیشتر از تصورت ساده ای ... رویات شده شیرینی پختن ... هدفت اینه درسی رو نیفتی ... بی خیالانه می خندی .... ولی منم اشتباه میکنم ... بالاخره یه روزی میرسه که تو اسیر این دنیای آدم بزرگا میشی ... نمیتونم همیشه جلوی زمین خوردنتو بگیرم اما میخوام تا زمانی که من هستم دنیای تو ... بچگی تو .... دست نخورده و پاک بمونه
با حرف های پدرش سر بر شانه اش گذاشت. این حرف ها به او قدرت می داد. جسارت می داد. این که هر کجای دنیا هم که باشد. دردی هم باشد. دلشکستگی هم که باشد. یکی هست که بتواند مرهمی روی زخم و دلشکستگی هایش باشد. روزهایی می رسید که دلش بدجور شکسته شد و این تکه های شکسته را پدرش بود که به هم وصل کرد اما از یک جایی به بعد دیگر همین یک نفر را هم نداشت. تنها شده بود. زخم هایش را خودش خوب می کرد. خودش هر بار که زمین می خورد بلند می شد. خودش هر بار که در باتلاق گذشته دست و پا می زد خودش را بیرون می کشید. روزهایی رسید که خودش بود و خودش. خودش بود و نبود همراهش. خودش بود و دو بچه و خودش بود و دنیای آدم بزرگ های اطرافش!
برای خواندن ادامه روی ادامه مطلب کلیک کنید
سقوط تاریکی - قسمت 6
***
کنجکاو بود و به سختی این کنجکاوی را مهار کرد. کنجکاو دختر پرسرو صدا و با جسارت گذشته و زن جا افتاده امروز. دیدار نزدیک به سی سال او را این گونه کنجکاو کرده بود. روزگار چرخید و چرخید و بعد از بیست و پنج سال جدایی آنها را مقابل هم قرار داد. حالا محمد کنجکاو و هزار و یک حس مختلف دیگر به سراغش آمده بود. دوست داشت بپرسد اما اگر امیر سوالی می پرسید او جوابی نداشت که بدهد. پوفی کشید و جعبه را سر جایش گذاشت. از اتاقش بیرون آمد و به طبقه پایین رفت. هیچ کس در هال نبود. رو به روی تلویزیون نشست و با دیدن شبکه های ماهواره اخم هایش در هم رفت اما دیگر محمد گذشته نبود که فقط خود و عقایدش را ببیند. یک روز سر همین تعصب روی عقایدش زندگی اش را باخت. یک بار با همین تعصبات بال های یک نفر را چید و او را از خود متنفر کرد. رنجاند. دل شکست.
شک ... بی اعتمادی ... تعصب روی باورها و کوباندن باورهای دیگری دست به دست هم دادند تا زندگی اش از هم بپاشد. هنوز هم سر عقایدش مانده اما دیگر نمی خواهد آن را به کسی دیکته کند. دیگر نمی خواهد کسی را از خودش دور کند.
ماهواره را قطع کرده و روی شبکه های تلویزیون زد. با اخم های در هم به تلویزیون زل زده بود اما نگاه نمی کرد، فکرش عجیب درگیر زن امروز شیرین نام گرفته و شیرین دیروزش بود، آنقدر که متوجه امیر که کنارش نشسته و تلویزیون را روی ماهواره زد، نشد. تا این که امیر دست روی شانه اش گذاشت و او را از گذشته بیرون کشید.
- تو فکری بابا؟
شوکه شده از فکر بیرون آمد و تازه نگاهش روی شبکه پی ام سی و آهنگ مبتذلش افتاد!
اخم هایش دوباره در هم رفتند و نگاهش را از آن گرفت: کی اومدی؟
- یه چند دقیقه ای هست ... اونقدر تو فکر بودی که هر چی صدات کردم نشنیدی
- چیزی نیست
از جایش بلند شد و یک قدم بیشتر برنداشته بود که ایستاد. نمی توانست بیشتر از این سکوت کند. باید از شیرین می فهمید. سال ها در بی خبری دست و پا زد و نتوانست فراموش کند چه رسد به حالا!
- اون خانوم ... قراره شیرینیای هتل رو بپزه؟
- اوهوم ... کارش خیلی درسته ... گفتم بیاد پیش ما
- از کجا پیداش کردی؟
- اونقدر شهرت پیدا کرده که بشناسمش ... یادته گفتم تو فکر شیرینیای سنتی و محلیم .... یکی از دوستام میشناختش من پی اش رو گرفتم و دیدم بعله از اونی که فکر میکردم بهتره ... جایی که کار می کرد و از دست داد حالا اومده تو رستوران ... پشت آشپزخونه رو دادم بهش
متعجب به سمتش برگشت که امیر ادامه داد: صاحب مغازه، مغازه اشو خواسته اونم داره میاد پیش ما
- اون شیریناشه که حرف نداره
امیر پر طعنه به حرف آمد: ئه جدی؟ ... ببینم شما میشناسینش؟
آخر هم طاقت نیاورد و خود را لو داد. کلافه سری تکان داد: هم محله ای بودیم .... شیرینیاش قبلا تو شهرمون حرف نداشت
- خب پس چرا آشناییت ندادین؟
شانه ای بالا انداخت: همینطوری دلیل خاصی نداره
امیر به گفتن آهانی اکتفا و بحث را عوض کرد.
- میگم بابا
در سکوت منتظر ادامه حرف پسرش شد: چیه؟
- چند وقت دیگه سالگرد افتتاح هتله ... میخوام همون روز آشپز جدیدو معرفی کنم
کلافه از این بحث گفت: هر کار میدونی انجام بده
- شما هم باید باشین به عنوان موسس هتل و رییس سابق
- خیلی خب
لبخندی از این پیروزی روی لب امیر نقش بست.
***
- استاد یه سوال
کلافه از سر و کله زدن با این شاگردش پوفی کشید: چی؟
- این علامته بزرگتر بود یا کوچیکتر؟
دستی به صورتش کشید و سعی کرد خونسردی اش را حفظ کند: بزرگتر
واقعا تعجب می کرد این پسر چطوری ترم 5 دانشجوی مدیریت بود و از آن مهم تر رسیده بود به درس تحقیق در عملیات 2!
کمی در سکوت گذشت تا پسر مسئله سیمپلکس را حل کند که پسر به حرف آمد و با لحنی که سعی داشت مظلوم باشد گفت: نمیتونم
مطمئنا اگر کمی اینجا می ماند کله پسر را می کند! از جایش بلند شد و گفت: بهتره برم ... هم من خسته شدم هم تو ... جلسه بعد با هم دوباره سعی میکنیم
با بلند شدنش، پسر خوشحال از جایش بلند شد و گفت: خسته نباشین
- فقط یه چیزی؟
پسر منتظر نگاهش کرد که علی با نگاه عاقل اندر سفیه نگاهش کرد و ادامه داد: جان من علامت کوچیکتر بزرگتر نمیدونی یا میخواستی منو حرص بدی؟
نیش پسر باز شد و علی با مشتش ضربه آرامی به پیشانی پسر زد: واقعا که ... یه خرده دل بده میخوای این ترمم بیفتی ... خسته نشدی از اون استاده؟
- چرا .. ولی به خدا دست من نیست که ... نمی فهممش ... از هر چی سیمپلکس اولیه و ثانویه و این چرت و پرتا خسته شدم
- بالاخره واحدته باید پاس بشه پس دل بده ... برسی به جرثقیل میخوای چیکار کنی؟
- چشم!
- من رفتم امروز پدر جدمو آوردی جلوی چشمم
پسر لبخندی زد: خداییش بهتون نمیاد این مدل حرف زدن
- لابد بهم میاد بشینم از اخلاق و اندیشه و اینجور درسا تدریس کنم ... بس که قیافه ام اتو کشیده ست
این بار پسر با صدا خندید و علی سری به تاسف تکان داد: من دیگه برم
علی از اتاق خارج شد و با خداحافظی از خانواده پسر ـ که عرفان نام داشت ـ خداحافظی کرد.
***
امیر با عاطفه مشغول حرف زدن بودند. عاطفه خیلی راحت با امیر در مورد شهروز نامی حرف می زد. در این خانه امیر راحت ترین مرد ممکن بود که می شد با او از هر مسئله ای حرف زد. چون راحت تر از علی و محمد برخورد می کرد. دعوا یا با نگاهش سرزنش نمی کرد. تنها گوشی برای شنیدن بود. و البته رابطه عاطفه و امیر هم باعث می شد عاطفه راحت تر حرف بزند. آن قدر محو حرف زدن بودند که توجهی به توجه زهرا نشان ندهند.
امیر: شهروز چی شد؟
- در به در دنبال کاره که خرج دواهای باباشو دانشگاشو بده
- میخوای من کمکش کنم؟
- چطوری؟
- چه میدونم ... بخواد میتونم تو هتل یه کاری واسش دست و پا میکنم
- واقعا اینکارو میکنی؟
با گفتن این حرف، زهرا چشم از دهان برادرش برنداشت و سکوتی حاکم شد که با صدای نیره ـ خدمتکار خانه ـ از فکر بیرون آمد : علی آقا اومدن
زهرا همچنان منتظر چشم به دهان برادرش دوخته بود اما انگار آمدن علی حواس او را بالکل پرت کرده بود. تا موقع سلام و احوال پرسی، زهرا با خودش درگیر بود و نگاهش به موبایل. دوست داشت کسی را داشت که با آن در مورد امروز و اتفاقاتش حرف بزند. اما هیچ کس نبود. علی کسی نبود که با او در موردش حرف بزند . یعنی موضوع طوری نبود که بتواند با علی یا امیر یا حتی پدرش در میان بگذارد. به یک دوست، یک خواهر احتیاج داشت اما نمی توانست به عاطفه اعتماد کند و حرفش را بگوید چون عاطفه ها هم طور دیگری درگیر این مسئله بود.
با دیدن قامت علی در مقابلش ناچارا دست از فکر برداشت و نگاهش را به برادرش که لبخند مهربانی نثارش کرده بود، دوخت: سلام نمیکنی آبجی کوچیکه
از جایش بلند شد و با لبخندی جواب برادرش را داد. علی او را در آغوش کشید و بغضی در گلویش لانه کرد. تنها بود . بیشتر از آنچه که فکرش را بکند تنها بود. این تنهایی تنها متعلق به زهرا نبود. همه اعضای این خانواده تنها بودند. آن هم به خاطر فاصله ای که میانشان بود. همه سکوت کرده بودند به خاطر حرمت پدری که همیشه از دروغ و پنهان کاری متنفر بود. غافل از اینکه این سکوت و این حفظ حرمت رفته رفته جایش را به همان چیزهایی می داد که محمد از آنها متنفر بود. سال ها پیش شک و بی اعتمادی، حصار سیاهی به دور زندگی اش پیچیده و آن را نابود کرد. حالا برای رهایی از آن تاریکی و سقوط مطلق پناه برده بود به اعتماد . غافل از اینکه این اعتماد ریشه به تیشه زندگی اش می زند. اینبار به جای شک و بی اعتمادی ، دروغ و پنهان کاری بود که او را غرق تاریکی می کرد.
سکوت عجیب زهرا متعجبش کرده بود. او را از خود دور کرده و نگاهش را روی صورتش چرخاند: چیزی شده؟
امیر به جای او جواب داد: از موقعی که اومدیم همین طور ساکت نشسته زل زده به ما
- نه ... یه خرده دلم گرفته
علی مشکوکانه خواهرش را از نظر گذراند. کاملا مشخص بود ذهنش درگیر است تا این که دلش گرفته باشد. امیر پر سر و صدا از روی مبل بلند شد: خب حق داری دیگه ... صبح تا شب تو خونه ای ... پاشین بچه ها ... پاشین بریم یه دوری بزنیم ... این کوچولوی ما هم دلش باز بشه
عاطفه به سمت زهرا رفت: بریم لباس بپوشیم تا پشیمون نشدن
زهرا نگاهش را از نگاه تیزبین برادرش دزدید و همراه عاطفه به اتاقشان رفت. نگاهش را از رفتن زهرا گرفت و به برادرش دوخت: این چشه؟
- گفتش که دلش گرفته
نگاه چپکی به امیر انداخت: کاملا واضح بود یه چیزی ذهنش رو درگیر کرده
- چه گیری هستیا من چه میدونم
چشمانش را مشکوکانه ریز کرد: تو و عاطفه که کاریش نکردین؟!
- خری به قرآن ... ما چیکارش داریم ... اینا رو بیخیال ... اون زنه چی شد؟
اخم ریزی روی پیشانی اش نشاند و امیر ادامه داد: شیرین رو میگم دیگه
- اولا درست صداش کن خانم ارجمند ... دوما چی باید بشه؟ ... ( نیشخندی زد) یه ضرر توپ بهت زدم
امیر با اخم های در هم نگاهش کرد و علی رویش را برگرداند و همانطور که به سمت اتاق می رفت ادامه داد: گفتم میتونه مشتریاشو از اونجا راه بندازه ... تا تو باشی نخوای به خاطر پیش بردن کار خودت به دیگران ضربه بزنی
- به جهنم ... مهم نیست ... مهم اینه که اون زن رو کشوندیم سمت خودمون ... ضرر زدم ضررشم جبران کردم ... همین کافیه ... فقط باید یه کاری کنیم
علی ایستاد و نگاهش کرد: چی؟
به در اتاق دخترها اشاره کرد: فعلا بریم الان دخترا میان ... شب بهت میگم
علی سری تکان داد و قبل از خروج از خانه به محمد اطلاع دادند و بعد رفتند. به این ترتیب محمد فرصتی پیدا کرد تا در خلوت و تنهایی اش کمی به اتاق برود.
جعبه عکس های قدیمی را مقابلش گذاشت. عکس هایی که سال ها بعد از ازدواجش با مهناز حتی به خودش اجازه نداده بود، بیرون بیاورد. اما حالا بعد از دیدن او دلش هوایی شده بود. دلش هوای گذشته ها را کرد. هوای جوانی و جوانی کردن هایش. اشتباهات و باخته هایش را به این اشتباه. نگاهش روی عکس قدیمی و نیمه پاره ای ثابت ماند. عکسی که خودش در لباس دامادی و تنها پارچه ای از عروسش به جا مانده بود. آن روزی که این عکس به دونیم تقسیم می شد سراسر خشم و زخم بود. اسیر یک سقوط. اسیر یک تاریکی مطلق.
برای خواندن ادامه پست بر روی ادامه مطلب کلیک کنید
سقوط تاریکی - قسمت 5
برای ادامه پست به ادامه مطلب مراجعه کنید.
سقوط تاریکی - قسمت 4
سحر و سارا هر کدام در اتاقشان مشغول کاری بودند .تلویزیون مقابلش روشن بود و مثل همیشه سریال های هر شب ماهواره را می دید اما انگار فقط می دید و هیچ چیز نمی فهمید. فیلم ذهنش آنقدر عقب جلو شده بود که سردرد گرفته بود. به یاد ملاقاتش با آن غریبه آشنا بعد از سال ها افتاد و آهی کشید . این رو در رویی بعد از سالها حس عجیبی را برایش تداعی کرد. حسی نه به پررنگی گذشته اما بود. می دانست آن مرد جوان کیست. می دانست دیر یا زود بالاخره با او رو به رو می شود. تعجب نگاهش، جاخوردنش از ناگهانی دیدن "او" و از لمس حس گذشته بود. لمس حس آشنای اولین دیدار. چشمانش را محکم روی هم فشرد و سرش را به شدت تکان داد. حس گسی سرتاسر وجودش را گرفت. دیگر یک دختر هجده ساله نبود. خیلی وقت بود که هجده سالگی و احساساتش را چال کرده بود. باید به یاد می آورد. همه آن عهدشکنی ها، همه تلخی آن روزها،گم شدن ها به خاطر احساسش، تعصبات کورکورانه، سواستفاده شدن از احساسش، همه و همه را باید به یاد می آورد. لعنتی نثار دلش کرد. چرا خاطرات خوش را پررنگ تر از هر وقتی به یاد آورد؟ چرا ساز دلش اینقدر ناکوک بود؟ هردو جدا شده بودند. "او" الان یک خانواده داشت. یک همسر، فرزند. خودش هم با وجود رفتن مجید، دو بچه داشت. خط زندگیشان خیلی وقت بود که شکسته و موازی هم بود.
سعی کرد رفتار او را به خاطر بیاورد. محمد ابتدا از دیدنش تعجب کرده و لرزش خفیف لب هایش که بی صدا اسمش را زمزمه کرد. بعد از آن سر به زیر سلام کرد.درست مثل خودش. لبخندی روی لبش نشست. هیچ کدام به روی خود نیاوردند که همدیگر را می شناسند و اجازه دادند مرد جوان آنها را به هم معرفی کند. مرد جوان غافل از آشنایی آنها، غریبانه هردو را به هم معرفی کرد. آهی کشید و آن حس گس به وجودش سر ریز شد. حس عذاب وجدان در وجودش ریشه دواند. هفته دیگر سال مجید بود و او مملو از حس های متناقض به گذشته بازگشته بود.
هیجان ... عشق .... دوست داشتن ... ... غم ... شادی ... دلتنگی ... ترس .... حسرت .... حسرت ... حسرت
چشمانش را با ناراحتی روی هم گذاشت. سرش را از شرمندگی پایین انداخت و زیر لب زمزمه کرد: معذرت میخوام مجید
با خاموش شدن تلویزیون، نگاهش را برگرداند و با دیدن سحر، اخمی روی صورتش نشاند: داشتم می دیدم
سحر متفکر نگاهش کرد: چی شد فیلمه؟
شیرین گیج به صفحه سیاه زل زد و دوباره نگاهش را به سحر داد: تو که نمی بینی چرا می پرسی؟
به یکباره در آغوش سحر گم شد و قطره اشکی بعد از این همه سردرگمی از چشمش سرازیر شد.
- نکن اینکارو با خودت مامان ... اینقدر همه چیز رو نریز تو خودت؟
عطر تن دخترش را با ولع بویید و از آرامشی که در وجودش نشست بی اراده چشم بست: من اگه شما دوتا رو نداشتم چیکار میکردم
سارا از اتاقش بیرون آمد و مستقیم به سمت یخچال رفت. با دیدن این صحنه به آنها ملحق شد.
- به به ... به به .... می بینم جمعتون جمعه ... فقط منم که نیستم
با گفتن این حرف ، سمت دیگر شیرین نشست و حالا هردو دخترش کنارش بودند.
سارا چشمکی به سحر زد و با تکان دادن سرش، اوضاع را پرسید که سحر با تاسف جوابش را داد. لبخندی روی لب سارا نشست و با اشاره به گونه شیرین سحر لبخندی زد و هردو همزمان از دو طرف گونه اش را بوسیدند و لبخندی روی لب شیرین نشست.
- نبینم مامان خانوم غصه بخوره ... مگه ما مردیم
اخم شیرینی به سارا کرد و سارا با لبخند اضافه کرد: البته دور از جون!
یکباره تغییر لحن داد و گفت: اینکارا رو نکن دیگه مامان ... هر سال همین موقع این بساط رو داریم ... بابا رفت تنهامون گذاشت اما بهتر از این بود بمونه و خودش و ماها رو اذیت کنه
- مسئله فقط اون نیست
- پس چیه؟ ... اگه مغازه ست که غصه نداره ... خودت راه حل به اون خوبی دادی ... نشدم بابا بالاخره تو هم دیگه وقت استراحتت رسیده ... من و سحر باید کار کنیم مگه نه سحر؟
- راست میگه مامان ... منم از اونجا میام بیرون ... با سارا می افتیم دنبال یه کار دیگه ... تو هم هم رستوران و هم مغازه رو بیخیال شو
شیرین با اخم به هردو نگاهی انداخت: دیگه چی؟ ... مگه من چمه کار نکنم؟
سحر دستش را گرفت و با محبت به چشمانش نگاه کرد: ما فقط میخوایم تو خودتو اذیت نکنی
شیرین آهی کشید: با کار نکردن بیشتر اذیت میشم ... فکر و خیال دست از سرم بر نمیداره
سارا: فکر و خیال چی؟
سکوت، جوابش شد و سحر ادامه داد: فردا مشکلتو به مدیر رستورانه بگو ببین چی میگه؟ ... الانم دیگه فکر نکن
شیرین باشه ای گفت و دیگر نگفت مشکل من کار کردن با آن رستوران است اگر قرار به رفت و آمد همیشگی محمد باشد.
سحر برای عوض کردن حال مادرش به حرف آمد: اصلا یادم رفت واسه چی اومدم اینجا
منتظر نگاهش کرد که سحر با نیش بازی گفت: میشه پیتزا بخوریم؟
چپی به او رفت: پلو هست ... تاس کبابم هست ... پیتزا چرا؟
- نه دیگه اونا رو خوردیم پیتزا بخوریم دیگه
شیرین با همان اخم های در هم گفت: پس واسه منم ساندویچ بگیر
سارا خندید: همیشه همینه اولش نه و نو میکنی آخرشم واسه خودتم سفارش میدی
با نگاه جدی شیرین به خودش، ادامه حرف را نگرفت و رو به سحر گفت: برو بگیر تا پشیمون نشد
***
روی صندلی راک در ایوان طبقه بالا به باغ بیرونشان نگاه می کرد. عقب ... جلو ... عقب ... جلو
هنوز باورش نمی شد بعد از این همه سال او را دید. بعد از آن جدایی گس این رو در رویی غیرقابل انتظار او را به حس و حال آن سال ها برد. به آن فصل تابستان گرم لبریز از حس. آن روز هم همین گونه بود. در خیابان شهرشان و دختر هم محلیشان که چشم خیلی ها روی او بود. دختری که خانواده اش زمین تا آسمان با خانواده خودش فرق داشت. با عارف به مغازه شیرینی فروش محلشان رفته بود که چشم در چشمش شد. آن روز هم صاحب مغازه از جایش بلند شد و درست مثل همین امروز شیرین گردنش را چرخاند و چشم در چشم شدند. این چشم در چشم شدن چنان گره کوری به دل هایشان زد و در نهایت قیچی تعصب و بی اعتمادی این رشته را از هم گسست.
با صدای بچه ها از فکر بیرون آمد. باید با امیر حرف میزد و می پرسید قضیه چیست.
بیرون که رفت چشم در چشم بچه ها شد که شوخی شوخی داشتند کله هم را می کندند.
- چه خبره اینجا؟
زهرا به پدرش نگاه کرد و بی خیال جر و بحث امیر شد.
- بابا منم میخوام توی مصاحبه با آشپزا بیام اما امیر نمیذاره
اخم های محمد نامحسوس گره خورد و نگاهی به امیر انداخت. امیر به دفاع از خودش گفت: خب مگه دروغ میگم؟... نه تجربه داره نه کار کرده ... مگه بچه بازیه؟
محمد در سکوت نگاهش را روی زهرا چرخاند: من از پسش برمیام
عاطفه: الکی کری نخون بچه ... تو رو چه به آشپزی
- بسه بچه ها
محمد رو به زهرا گفت: امیر راست میگه زهرا جان ... بهتره یه ذره خودت کار کنی بعدش ... الان وقتش نیست
- خب میشه منم برم اونجا
- حالا تا ببینیم
زهرا با ناراحتی سرش را پایین انداخت که با ادامه حرف محمد لبخندی روی لبش نشست.
- شاید بتونی کنار اونی که آشپز رستوران میشه کار کنی
زهرا با خوشحالی دستش را مشت کرد و Yes پرهیجانی گفت اما صدای علی این هیجان را خواباند: البت اگه اون آشپز یه مرد نباشه
اخم های زهرا در هم رفت و پر حرص نالید: داداش
علی با لبخند به این لحن پر اعتراض زهرا جانم کشداری گفت که زهرا با همان حرص ادامه داد: امیر رو راضی میکنم بابا میاد ... بابا رو راضی میکنم تو میای ... من میخوام برم
- خب برو اما اگه آشپز مرد نبود
- خوبه والا ... بابای آدم هیچی نمیگه داداشای آدم میشن آقا بالا سر
علی دستش را صمیمانه دور گردن خواهرش حلقه کرد: واسه خاطر خودت میگیم ... خودت راحتی از یه مرد آشپزی یاد بگیری؟! ... اصلا باید واسه یه دختر کسر شان باشه یه مرد توی آشپزخونه بهش آشپزی یاد بده
نگاهی به برادر و پدرش که با لبخند نگاهش می کردند انداخت: مگه نه؟
امیر با همان لبخند شیطنت آمیز دقیقا کشداری گفت و محمد خندید. عاطفه در جواب علی به سمت زهرا رفت و دست او را از شانه اش پس زد: آره ارواح کلاهت ... ما که اصلا نمیدونیم غیرتت باد کرده و نمیخوای زهرا با مرد جماعت سر و کله بزنه ... ( نگاهی به زهرا انداخت) بیا بریم ... من خودم هواتو دارم
زهرا متعجب به عاطفه نگاه کرد. انگار نه انگار او و امیر تا همین چند لحظه قبل او را سر این تصمیم مسخره می کردند. حالا شده بود خواهر عزیز دردانه اش.
عاطفه ادامه داد: بالاخره یکی باید پشت این تصمیم احمقانه ات وایسته یا نه؟
زهرا اخمی در هم کشید و محمد با خنده گفت: اینقدر بچه ام رو اذیت نکنین ... چه مرد باشه چه نباشه تو میتونی به عنوان کمک آشپز تو رستوران مشغول بشی ... حرف اینا رو هم کار نداشته باش
حس خوبی در رگ های زهرا جاری شد. علی اخم کرد. امیر خندید و عاطفه با چشمان گرد شده به پدرش نگاه کرد.
- تا وقتی من پدرشم کسی جرات نداره بهش چپ نگاه کنه ... اینو یادتون باشه
با گفتن این حرف بی توجه به هر چهار نفر مسیر اتاقش را در پیش کشید و به محض بسته شدن در امیر با خنده رو به بقیه گفت: قشنگ همه امون رو قهوه ای کرد و رفت
نگاهش روی زهرا ثابت ماند: برو خوش باش بابا پشتته وگرنه از پس علی نه من بر میام نه خودت
عاطفه پر حرص گفت: خوبه والا ... من بخوام برم یه شرکت کار کنم اره اوره شمسی کوره رو باید دنبال خودم ببرم تا تحقیق کنن و بعدشم نذارن اونوقت این دختر واسه آشپزی که معلوم نیست کیه از همین اول حمایت بابا رو داره
اهی گفت و به سمت اتاقش رفت. نگاه زهرا روی علی و امیر ثابت شد. علی اینبار رو به برادرش گفت: حواست باشه داری پای کیو باز میکنی تو اون رستوران
امیر نیشخند مرموزی زد: میخوای دیگه حالا که بحث ناموسی شد خودتم بیا
علی چشم غره ای به این لحن پرتمسخرش رفت و بی هیچ حرفی راه اتاقش را در پیش گرفت. پشت سر او، امیر هم وارد اتاق شد و همان موقع موبایلش زنگ خورد. لبخند مرموزی روی لبش نشسته و جواب داد: بله؟
علی از پنجره به منظره بیرون نگاه کرد و به حرف های امیر گوش می داد: انجام دادی؟
- خیلی خب من الان زنگ میزنم بهش
به سمت برادرش برگشت و لبخند بدجنسانه اش را شکار کرد: دستت درد نکنه ... خداحافظ
با قطع تماس، نگاهش روی نگاه کنجکاو علی ثابت شد و لبخند مرموزش را تحویل داد: داره قصه شروع میشه
- این لبخند بدجنس خبرای خوبی نداره
- نترس چیزی نمیشه ... بهتره از لجبازی دست برداری و بیای توی شرکت ممکنه نیازت داشته باشم
علی نگاهش را از او گرفت و به بیرون داد: نمیدونم اون چه اصراری داشت ما اینکارو بکنیم ... گذشته ها خیلی وقته گذشته
برای ادامه پست به ادامه مطلب برید